وضع تدارکات خوب نبود. گفتند هر کس برای چادر خودش لامپ تهیه کند. من و دوستم قرار گذاشتیم لامپ چادر تدارکات و چادر فرماندهی را بدزدیم.
لامپ تدارکات را باز کردیم.
رفتیم چادر فرماندهی.
دیدیم آن هم لامپ ندارد. دلمان سوخت لامپ تدارکات را بستیم همانجا
عراقی ها آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه.
قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛
همان طور که عراقی ها می خواستند.
ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟
گفت: درس می خوندم.
گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟
گفت: چی دارید میگید؟! قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس.
گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟
گفت: ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه.
فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات!
با جواب هایش نقشه ی عراقی ها را به آب داد.